غصه‌های کوچک شبانه ی من رد های بزرگی از خودشان به جا می‌گذارند. مثل توالی ِِ خون های ریخته شده در متن ِِ تاریخ که هیچ‌کدام، دیگری را نمی‌شویَد. نه آن‌قدر جنایی و شرور، اما همان‌قدر با دوام و مداوم. دقیقا به مثابه ی تکرار تاریخ و به اندازه‌ی تاریخ، بی‌تکرار: زمان، می‌گذرد و در راستای زمان، دست‌های دیگری به خون آلوده می‌شوند که گرچه جمله‌ی آنان از نهاد ِِ گناه برخاسته‌اند، اما هیچ‌کدام برای ارتکاب گناه، انگیزه‌ای دقیقا مشابه ندارند. 
اشک‌های شبانه ی من، و ردّ بزرگ ِِ اشک‌های شبانه ی من که گاه گداری روی نقش بالش به چشم می‌خورد، یادگار زخم‌های کوچکی هستند که روزگارانی، بر تنم نشسته‌اند و درد ِِ جراحتشان، شباهنگام اشک شده و از چشمانم فروچکیده. و همپای سقوطشان از پرده‌ی چشمانم، خود، سقوط کرده ام به پهنه‌ی رویایی رمزآلود، جایی که دلتنگی‌ام به آن راه نیابد. 
روبالشی ِِ من را، دلتنگی‌های شبانه‌ای نقش و نگار زده‌اند که امروز، به یاد ندارم کدام نقش، به دست کدام دلتنگی‌ام، در کدام بامداد ِِ بی‌سحر رقم خورده. اما مطمئنم، فرداهای هر کدام از آن شب‌ها، دیگر همان نگارنده ی دلتنگ ِِ دیشب نبوده ام. هیچ‌گاه برای پاک کردن این نقش و نگار های شبانه تلاشی نکرده‌ام. یا اگر به ذهنم خطور کرده تلاشی بکنم، به یاد آورده ام که این رد های بزرگی که از غصه‌های کوچک شبانه‌ام به یادگار مانده اند را، از روی بالش شاید، اما از روی قلبم هرگز نخواهم توانست که پاک کنم، و هرگز حتی نخواهم خواست، چرا که من، خوب می‌دانم دلتنگی ِِ کوچک ِِ امشب، صبح ِِ فردا از یاد خواهد رفت، ولی آن دل، که بر جای می‌ماند، هزار و یک‌ شب باتجربه تر از دیشب ِِ خود است. مثل ردی از خون که -گرچه بی نام و نشان،اما- تا ابدالدهر در حافظه ی تاریخ به جا می‌مانَد. 

هر چند وقت یک‌بار هم دلم هوای حرف زدن می‌کند. نه حرف‌های عادی 
ها. دلم برای نوشتن تنگ می‌شود، اما نه دلتنگی ِِ عادی برای نوشته های ساده. می‌آیم که چیزی بگویم اما نه چیزهای ساده. نه حرف های گذرا. دلم حرف‌های بلاگی می‌خواهد. من بلاگ‌خوان نیستم. با وجود خیلی‌های دیگر، چه بسا ادعای بلاگ‌نویس بودن هم نتوانم بکنم. اما این حرف ها را یک بلاگ‌نویس ِِ بلاگ‌خوان می‌فهمد. جنس حرف‌هایی را که هیچ‌کجا نمی‌توان نوشت جز همین‌جا.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها