*نقل از شاملو ست، آنجا که زیبا می پرسد:
تو کجایی؟
در گستره ی بی مرزِ این جهان، تو کجایی؟
و زیباتر پاسخ می گوید:
من، در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام،
کنارِ تو.
_بر سبزهشورِ این رودِ بزرگ که میسُراید
برای تو._
دارم کتاب شدن » رو می خونم. اتوبیوگرافی زندگی میشل رابینسون/اوباما . برخلاف بیوگذافی ها و اتو بیوگرافی های دیگه، واقعا خسته کننده نیست برام. نثرشو، طرز نگاهشو، و روند بلوغ و تکاملش برام قشنگه. هنوز به دوره ی فعالیت مدنی-ی ش نرسیدم، و همچنان هم اصلا از منظر ی بهش نگاه نمی کنم. آرمان های کودکانه ش و روند ِ به پختگی رسیدن همه ی اون آرمان ها، روند ِ من » شدنش، مسیری که طی می کنه برای پیدا کردن خودش و سبک زندگی ای که در عین کمال گرایی، واقع گرایانه هم هست؛ و تجربه ی زندگی با یک دخترسیاهپوست ِ جنوب ِ شیکاگو نشین، از از طبقه دوم خونه ای 80 متری توی ساوث شر شیکاگو با آرزوی پیانیست شدن، تا بانوی اول آمریکا بودن، همه شون برام جالبن؛ و گاهی حسادت بر انگیز.
و تاثیر گذار ترین قسمتش برای من، تا الآن، دوره ی نوجوانی ش بوده، از هشت سال تحصیل در مدرسه ای محلی تا رسیدن به ویتنی یانگ، یکی از بهترین دبیرستان های شیکاگو، توی نهمین سال تحصیلش، و چالش هایی که ورود به یک جامعه ی نیمه سفیدپوست در عنفوان نوجوانی براش ایجاد می کنه. وا ون مدرسه، که خدا می دونه من توی تمام رویاهام دنبالش می گشتم، با همه ی زرق و برقش، کارگاه های عکاسی و سفالگری و گروهای سرود و تئاتر و بچه هایی که هرکدوم به یکی از "خونه" ها اختصاص داده می شن تا واقعا حس کنن یه خونواده ن.
حس می کنم اون دختر، با همه ی تکاپوی بزرگ شدن، دقیقا توی همین سنی که من هستم با جامعه ای مواجه شده که آرزوی منه. و دقیقا از همین سن، مقدمات رقم زدن دورانی توی دستاش شکل گرفته که من همیشه توی رویاهام مجسمش می کردم. بعید می دونم این دوره از زندگی هیچکس توی هیچ جایی می تونست انقدر دقیق، حال ِ من باشه. و جمله هایی که می گه و منو تا ته دنیای توی سَرم دنبال خودش می کشونه:
" مثل دانش آموزان دبیرستان، در هر جای دیگری، من و دوستانم عاشق پرسه زدن بودیم. [.] شاد بودیم- شاد از آزادی مان، شاد از باهم بودن مان، شاد از زرق و برق و زیبایی شهر وقتی که دیگر به مدرسه فکر هم نمی کردیم، ما بچه های شهری بودیم که پرسه زدن را یاد گرفته بودیم."
ولی خوشحالم، که تو می دونستی چی می خوای. حتی اگه ندونی کجا باید بری، می دونستی باید بری. تا وقتی که برسی.
و الحق که "شدن" ، اسم برازنده ایه براش.
مثل آهنگی که یک روزی، یک جایی، یک وقتی، پیدا کرده ای و دست نخورده، گوشه ای نگاه داشته ای تا وقت ِ بیحوصلگی ات را مأوا شود، تا مبادا عجولانه، لذت ِ لحظهها، این لحظههای عجیب که هرکدامشان به پدیدههای یکسان رنگ ِ متفاوتی میبخشند، لذت ِ بینهایت شدن ِ چیزی که اگر از میان ِ لحظه به لحظه ی زندگیات، با لحظه ی بهخصوص ِ خودش مقارن شود میتواند بینهایت ِ تو باشد را بر خود حرام و به خوب بودن اکتفا کنی. صبورانه در برابر عجول بودن مقاومت کردی و آهنگ را برای لحظهاش نگاه داشتی. و آن آهنگ، آن لحظه، میان خیل ِ آهنگها، خیل ِ لحظهها، به فراموشی سپرده میشوند؛ تا ابد، یا تا لحظهای که این گمشده را از لا به لای چروکهای برمودای زمانت بیرون میکشی، شاید در عنفوان مرور لحظههایی به مصداق همان لحظه ی گمشده.
نام اش را میخوانی، The Forgotten Waltz. به یاد نداری لحظهای را که صبورانه به انتظار لحظه ی بینهایت شدنش نشستی و گوشه ای نگاهش داشتی. تو در بطن انتظار، و در بطن ِ بینهایت ِ انتظار زیسته ای، تمام مدت، بی اینکه به یاد داشته باشی چشم به راهی، چشم به راه لحظه ی بینهایت شدن. تو انتظار را زیستهای و انتظار را فراموش کرده ای، آنچنان که لحظه ها، بینهایت شدگی را از یاد برده اند و در بینهایت ِ خود، به انتظار وقوع بینهایت ِ خود بودند. تو فراموش کرده ای، بیرحمانه، همآنچنان که والس ِ فراموش شدهات، از یاد رفته.
ما فرزندان صبورانگیهاییم در انتظار ِ لحظه، لحظههایی به بیکرانگی ابدیت؛ ما فرزندان به خوبها و صرفاًخوبها اکتفا نکردنیم و در بطن انتظار زیستن، در بطن انتظار مُردن، در بطن بیکرانگی ِ انتظار ِ بیکرانگی پوسیدن. اما تو، والس ِ از یادرفته ی من، خداوندگار ِ تو میخواسته در امتداد ِ یادگار بودن، از یاد رفته باشی. پاره ای از تاریخ باشی و پاره ی فراموش شده ای از تاریخ، سرزمینی که به سیاهچاله ی تاریخ سقوط کرده. قصه ی آدمهایش، خانههایش، جنگها و صلحهایش لای شیارهای مغز ِ تاریخ مدفون شده. ابدیت ِ کوچک ِ دربسته ای که در ذهن هست، اما از یاد رفته است.
اینگونه دچار فراموشی میشوی، والس ِ کوتاه ِ من. فراموش کردن و فراموش شدن، در عین یادآوری. و این، تمام ِ آنست که سرنوشت نامند.
این، انبساط جمیع اختتام های دنیاست، به اختصار، در همین یکی دو کلمه. تمام سرنوشت همین است عزیز من.
به استناد ِ حرفهایمان، با کسی که باری، او را بدرودی گفتم، که نه چندان بعد، آخرین بدرود نامیدمش.
و چه کسی فکر می کرد، آن قاب ِ -به قدر صرف یک فنجان قهوه، بعد از تمام روز دویدن ها- دلچسب، آخرین قاب ِ ما باشد؟
1.
از میان پلک های نیمه بازم، دیدم که فنجان از دستم روی زمین افتاد، هزار تکه، صد هزار تکه شد؛
از میان پلک های نیمه بازت، ببین که دل، اگر از دست آدمی روی زمین بیفتد، چند تکه، چند هزار تکه خواهد شد؟
2.
دورمان دیواری کشیدم. دور ِ ما، و چیزی که روزگاری رازمان می پنداشتم و در اعماق سینه محفوظ و یگانه نگاه داشته بودم مبادا روزی مجبور باشم دردهای تو را با دیگری قسمت کنم. و حالا تصور کن مرا، و خودت را، رو در روی هم ایستاده بر پهنه ی ناکجایی به وسعت ابدیّت،و ابدیت ِ کوچک ِ غمگین ِ ما که بی کرانگی اش رنگ می باخت، دیوارهایش بلند و بلندتر، نزدیک تر و نزدیک تر می شدند، آن قدر نزدیک و آن قدر بلند که ما را در شکوه اسارت ِ شان حل می کردند؛ و انعکاس از دست رفته ترین پاره وجود ِ من در چیزی آکنده از جدال میان از دست رفتگی و رنج و رهایی که چشمانم را پر کرده بود.
و تصور کن ما را، مرا و خودت را، ایستاده رو در روی هم، مابین دیوارهایی خالی از رنگ، مابین لحظه ی لغزیدنت لبه ی پرتگاه، تا لحظه ی رفتن، برای همیشه رفتن. همین قدر کوتاه و همین قدر طولانی. مابین اصواتی که رنگ سکوت می گیرند اما سکوت نمی شوند. تمام اصوات جهان می شوند. زمزمه هایی که مسبب تمام سرگیجه های جهان اند.
حالا تصور کن ما را، من را و خودت را، و دیواری را که دورمان کشیده بودم، دور ِ ما و چیزی که روزگاری رازمان می پنداشتم. و دیواری که فرو ریخت، در یک آن، آنچنان که تمام دیوارهای جهان فرو می ریزند. و در پس دیواری که فرو ریخت، در پس خاک ِ بی رنگی که از آجرهای بی رنگ ِ این دیوار ِ ویران شده برخاسته بود، هزار تماشاگر، با چشمان تشنه اما آگاه. انگار سالها به استراق آنچه پشت ِ دیوار ِ ما می گذشت ایستاده بودند. و تو، که از دست رفتن ِ چیزی که من در اعماق جان محفوظ نگاه داشته بودم را دیدی اما از دست رفتنش را با آغوش ِ باز پذیرفتی، آن زمان که همه چیز را مختوم پنداشتی.
دور ِ هرچیزی توی این دنیا، هر چیز ِ لعنتی ای توی این دنیا، دیواری هست، هرچند شفاف یا تیره، هرچند نفوذپذیر یا غیرقابل نفوذ. هرچند سست عنصر یا که محکم.
و تو، تو تمام دیوارهای دنیا را فرو ریزاندی. تو حرمت ِ دیوار را شکستی و قانون ِ دیوارها را. و قانون رازها را. قانون ما را.
فاصله ای که میان ما ناپیمودنی بود را، ناپیموده رها کردی.
چیزی آکنده از جدال ِ میان از دست رفتگی و رنج و رهایی که پیشتر چشمانم را پر کرده بود، آکنده از تمام بدرودهای جهانم شد، و از پلکهایم فرو چکید.
شاید که تو برای فروریختن آنچه کهنه است آفریده شده بودی.
رازهای کهنه ای که خاطرات کهنه تر دارند، و کهنه ترین زخم ها را.
١٣٩٧/٨/١۵
ناشناختهها همیشه باورپذیر تر اند. در هر زمان، بی هیچ محدودیتی در هر قالبی میگنجند. با تمام چشمها مینگرند، با تمام صداها سخن میگویند، از تمام صداها شنیده میشوند، از تمام راهها میرسند، با تمام راهها دور میشوند. و من، تمام این مدت با ناشناختهات زندگی کرده بودم؛ ناشناخته ات را با هزاران چهره، هزاران نام، هزاران هویت مجسم کرده بودم. اشکهایش را دیده بودم، و لبخندهایش را، حرفهایش را شنیده بودم و این ندانستن، اگرچه به افسوس وادار و به کاوش ترغیبم کرده بود اما، هرگز مرا چنان که شاید نیازرده بود. و تو، ناشناختهترین ِ مرا از من گرفتی و عزیزترینت را از خودت. و گا هردو میدانستیم روزی میرسد که ناشناختهترین ها و نزدیکترین هایمان را از دست خواهیم داد.
رازهای تو که آهسته سر از مُهر برمیدارند
و جهان، که پیوسته دور ِ سرم میگردد.
و من، که بیوقفه سقوط میکنم.
و حقیقت، و گیجی ِ ادراک ِ حقیقت، که تمام وجودم را در بر میگیرد.
و نگاهم، ناباورانه و مبهوت، مثل عکاسی که میداند از خواب بیدار شده اما نمیتواند چشمانش را باز کند. به یاد ندارد کجا چشمانش را جا گذاشته توی آلبوم عکسهایش یا پشت لنز دوربین، شاید هم چشمانش در منظره ای بینظیر حل شده اند، وقتی که سخت مشغول کار بوده. نمیداند، یا میداند، اما نمیخواهد، نمیتواند باور کند که حالا، به جز خاطره، این دردناکترین خاطره ی روزهایی که چشمانش را به همراه داشت، چیزی برای قاب کردن به دیوار ندارد
و تو، و درد تو،
و من، و دوری من،
که سرم را از سرب داغ پر میکند، و تنم را، و قلبم را
و درد تو، که تا دورترین نقطه ی وجودم را میسوزاند.
و دوری من، که لحظهای رهایم نمیکند.
سال قبل بود، همین روزها.
که ابهام و ناباوری خار می شد و در چشمم فرو می رفت، اشک می شد و از چشمم فرو می چکید.
یک سال گذشته.
من دوباره همانم. مبهوت و ناباور، اما بدون اشک، بدون خاری در چشم.
تو دوباره همانی. آنگاه با درد بودن، این بار با درد دوری.
"جغرافیای ما کجاست؟"
دبیر ادبیات درباره ى نظم و شعر و تفاوتشون صحبت می کرد که میون ِ توضیحاتش جمله ای گفت به این عنوان که مقفّىٰ یعنی دارای قافیه؛ که لوب " تولید محتوای کمیک استریپ از بدیهی ترین و بی مززه ترین مسائل روزمره" و اون یکی لوب "ریشه یابی ناخودآگاهانه ی انواع افعال ثلاثی و رباعی و مزید و یزید و وزید" ِ مغزم به طور همزمان فعال شدن که در نتیجه نوروگیلیاهاشون به آکسونای همدیگه اتصالی کرد و ماحصل اینکه اگه مقفّی یعنی دارای قافیه پس احتمالاً مصفّی هم یعنی دارای صافیه. پس شعر مقفّی یعنی شعر قافیه دار و علی مصفّی یعنی علی صافیه دار.
بعد از اینکه وسط کلاس بارها از بی مزگی خودم در خودم لولیدم و جان دادم و با تشر معلم مواجه شدم که "انتهای کلاس" (بله من دقیقا در انتهایی ترین گوشه ی کلاس جای دارم؛ خصوصا زنگ ادبیات، انقدر که می تونم توی لیست حضور غیاب کلاس بغلی هم حضور داشته باشم)؛ شباهنگام که داشتم داستان بی مززگی خودم رو برای خودم بازنویسی می کردم، ترجیح دادم حالا که انقدر بی مزه ام حداقل دماغْ سوخته هم باشم؛ فلذا جستجو کردم "صافیه" که از بی معنایی واژه ی ابداعیم حصول ِ اطمینان کنم و از دماغ سوختگی ِ خودم در خودم بلولم و بله؛ #برگهایم_کو ؛ صافیه واقعا معنی داشت !! :))))
شعر مقفی= شعر دارای قافیه و وزن
علی مصفی= علی دارای صافیه و خلوص ( علی خالص )
( این پُستمو لیلا فقط بخونه ، ببخش اگه بی مزه م و دیوونه :))) )
فکر کردین بعد از اینهمه مدت حرف مهمی برای گفتن دارم؟ دست پر اومدم؟
#هارهورهیر :))))
نه دلشکسته ام نه غمگین نه عصبی نه مغموم.
من فقط خسته ام.
از آدمها خسته ام.
از آدمهایی که نمی توانند دیگری را، بی نیش و کنایه، فارغ از تمایز عقایدشان قبول داشته باشند خسته ام.
از یا رومی روم یا زنگی زنگ هایی که از قضا هم رومی و هم زنگی هاشان آزارم می دهند خسته ام.
از میانه روی از بلاتکلیفی خسته ام.
فکر می کنم شاید کار درست را همان ها می کنند. همان ها که حداقل اش تکلیفشان را می دانند.
اما من از اشتباه کردن، از اشتباه بودن، خسته ام.
من فقط می خواهم بخوابم. آن قدر طولانی که بیدار شدن را میانه ی رویاها فراموش کنم
فقط می خواهم بخوابم.
این اولین پُستیه که کامنتاشو می بندم.
دنیا شبیه ِ شبهایی شده که چراغهای خانه را خاموش میکنی و بعد، راه ِ رسیدن به تختخوابت را کورمال کورمال، افتان و خیزان طی میکنی. به هرچه دستات میرسد چنگ میزنی، آهسته و با تردید قدم بر میداری مبادا گرفتار ِ مغلطه ی ششمین حسات شوی که شاید این بار، از مسیر ِ انحرافی راه میبرد ات.
شاید سرنوشتات را باید جای دیگری پیدا کنی. اسیر ِ دست ِ روزگار. دنیا، دنیای تردیدهاست رفیق! دنیای بی دست و پا طی کردن، بی پا و سر رقصیدن. تو اما به تاریکی خو بگیر و به تاریکی اعتماد نکن. چندی از چُرت پاسبانی ِ مهتاب که بگذرد، از چشمانت نور میبارد به اتاق، از اتاق نور میبارد به چشمانت. دستان خسته ی شب هم تاریک ِ روشنش را با تو قسمت میکند.
*نقل از شاملو ست، آنجا که زیبا می پرسد:
تو کجایی؟
در گستره ی بی مرزِ این جهان، تو کجایی؟
و زیباتر پاسخ می گوید:
من، در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام،
کنارِ تو.
_بر سبزهشورِ این رودِ بزرگ که میسُراید
برای تو._
لحظه هایی که یکی از ما، بی مقدمه زیر آواز می زد و بقیه بی چون و چرا همراهی اش می کردند و چند لحظه ی بعد که با ورود معلم به خود می آمدیم، می فهمیدیم که همه در حال خواندن و رقصیدن بوده ایم.
امضاء: 7/1، 8/1 و 9/1 .
* قسمت هایی از متن که زیرشان نقطه چین دارند، حاوی تصاویر مناطق توصیف شده اند.*
امروز، با تمام کلاس های طبقه سوم خداحافظی کردیم. حتی با اسکلت ِ نصفه و نیمه ی آزمایشگاه زیست. و چه کسی فکرش را می کرد من از همین الآن، این قدر دلتنگ این سایه ی خنک باشم؟
گمانم نه همیشه، که هرگز آن طوری نمی شود که فکرش را می کنیم. و امان از این چرخه های ناتمام ِ دویدن ها و دورتر شدن ها!
من، فقط می ترسم. خب؟ فقط می ترسم. حالا که بعد از اینهمه بی تابی به یک تکه از این دنیا عادت کرده ام، دو دستی پس دادنش، و با چشمان ٍ بسته به استقبال ناشناخته ها رفتن، سخت است. و غمگین. و این، یگانه داستان ِ " صحنه ی یکتای هنرمندی ما" ست.
یک شب خوابیدم و صبح که بیدار شدم، تصمیم گرفته بودم استعاری نباشم!
و آن صبح ِ شنبه، من تمام دوستان ِ مسجّعم را از دست دادم.
و آن صبح ِ شنبه، من مثنوی ِ بلندبالایی را در خود به خاک سپردم.
و بعد از آن، تمام قافیه ها از من پر کشیدند.
شده ام مصداق عینی حرف آن فیلسوفی که -یادم نمانده که بود و- می گفت تو، فقط یک بار می توانی پایت را داخل رودخانه بگذاری چون دفعه ی بعدی که این کار را تکرار کنی، نه تو همان تو » ی یک لحظه قبل هستی و نه رودخانه. چون رودخانه در جریان است و تو نیز.
حالا مطمئنم اگر همین لحظه خوبم، تضمینی نیست که یک لحظه ی دیگر هم خوب مانده باشم. رسمش همین شکلی ست؟
*عنوان از قیصر امین پور عزیز عزیزم است.
عزیز کوچک من؛ سلام.
هرگز برای تو آرزو نخواهم کرد که روزگارت بی درد بگذرد. نه تنها به این خاطر که زندگی بدون درد نمی شود، که چون درد ِ بی دردی، طعم شیرین روزهای خوب را هم از یاد تو خواهد برد. اما از میان همه، یکی را برای تو نمی خواهم و افسوس که روزگار ِ گذشتن ها و رفتن های پیوسته با ساز من نمی رقصد. عزیز کوچک من، کاش می شد هرگز ندانی "رفتن" چه قدر درد دارد. که تاریخ، با تمام بلندی اش، و جهان با تمام وسعتش، چه قدر برای آخرین خداحافظی، کوتاه و برای آخرین آغوش، کوچک است. شاید تا آخرین لحظه ی وداع، ندانی که بعضی فاصله ها تا ابد طول می کشند؛ صحبت می کنی، می خندی، دست تکان می دهی، اما معنی فاصله را درست همان لحظه ای می فهمی که در ِ خانه را می بندی و گلویت درد می گیرد. لحظه ای که فرودگاه را می بینی و این همه دلتنگی را. می بینی؟ آن جا به قلب آدم ها اضافه بار نمی زنند؛ که اگر قرار بود بار دلتنگی ِ آن یک ذره قلب را بریزند توی چمدان، تمام چمدان های دنیا هم کم بود.
عزیز کوچک من! در را که ببندی، گلویت که درد بگیرد، فاصله را که باور کنی، معنی خیلی چیزها برایت تغییر می کند. در را که ببندی، بین تو و خانه، بین تو و رفیق، بین تو و وطن، یک متر و هزار سال فاصله است.
نمی دانم امروز که این ها را می خوانی، چند سال داری. مطمئنم که دیگر در کف دستم جا نخواهی گرفت، و مطمئنم که دندان های کوچکت به راحتی از پس له کردن برنج بر می آیند. اما تردید دارم که امروز، تازه تقسیم دو رقمی ها را یاد گرفته ای، یا اینکه از خانه ی من رفته ای و با کوچک ِ آمده ی خودت زندگی می کنی.
اما می خواهم بدانی که هر چه قدر هم قدت بلند شده باشد، یا که دکتر، معمار، خلبان، فضانورد، ملوان، مهندس، حقوقدان، دانشمند یا هنرمند بزرگی شده باشی، هنوز هم عزیز کوچک منی. پس مدادرنگی هایت را بردار و زمین کوچکمان را نقاشی کن؛ سبز، زرد، قرمز، صورتی، آبی، نارنجی، حتی سیاه. دست هم سن و سال هایت را بگیر، از حماقت جاه طلبانه ی ما و اجداد ما عبور کن و به ریش خودخواهی غم انگیز ما بخند. همه ی پاسپورت ها و چمدان ها و فرودگاه ها و فاصله ها و خداحافظی های دنیا را توی کمد تشک های خانه ی مامان بزرگ - که می دانی به اندازه ی همه ی دنیا جا دارد - قایم کن. دست دوستان کوچکت را بگیر و بخند و بخوان و خط خطی های کج و معوج زمین کوچکمان را پاک کن. دنیای بی فاصله ات را بساز عزیز کوچک من! همین یک دانه درد را برای هیچ کس نخواه. کاری کن هیچ کس موقع بستن ِ در، گلویش درد نگیرد.
به مرزهای جهان ما بخند و به حماقت بی مرز ما؛ کاری کن بشود آدمی، وطنش را، مثل بنفشه ها، با خود ببرد هر کجا که خواست
میگم آرزو کردن محدودیت نداره. میتونم قد همه ی ستاره ها آرزو کنم؛ ولی اگه ستاره ها هم محدودن، همهاش مال تو.
میگه مگه آدم به چندتاش میتونه فکر کنه؟
میگم به همهاش. و همهاش ممکنه یه چیز باشه گاهی.
میگه: اونقدری که دنیا بچرخه تا برآورده شن.
میگم: برآورده شدنش مهم نیست. من آرزو میکنم. و اگر قرار باشه اتفاق بیفته، دنیا خوب بلده چرخیدنو.
ناآشنای دور، سلام.
یک سال و سیزده روز پیش، برای روزهای از گَرد ِ راه نرسیده ی پانزدهسالگی ام، اینگونه نوشتم:
میدونیم اگه دست همو بگیریم میتونیم بقیهی مسیرو با چشمای بسته طی کنیم. گیجیم ولی چشمامون لبخند میزنه. حفرهی خالیِ توی قلبامون که یه روزی جای انتظارِ پونزده سالهمون بوده، داره پر میشه از نور. راه سختیه؛ سخت و غریب، ترسناک، سنگین. اطمینان با چشمای بسته سخته. ولی دستای همو داریم.
کاش سال بعد بنویسم: هزار بار گم شدیم، هزار بار پیدا شدیم. حالا چشمامونو باز کردیم، و هنوز لبخند رو لبامونه. »
الآن که برای تو مینویسم، درست 13 روز میشود که شانزده سالگیام را زندگی میکنم (و امیدوارم تو از تفاوت میان "شانزده سال داشتن" و "شانزده سالگی را زیستن" به خوبی آگاه باشی). میخواهم برای تو از یک غروب ِ خیلی معمولی از غروبهای شانزده سالگیام بگویم، که سایت را رفرش کردم و بنگ؛ آن غروب دیگر هیچجوره معمولی به نظر نمیآمد. خبر قبولیام در همان مدرسهای را دیدم که زندگیاش کرده بودم؛ سالها، در رویا و در واقعیت. زمستان و بهار و تابستان و پاییز، و آخ از پاییز. و آخ از روزهایی که آسمان خاکستری بود و باران میبارید و من آنجا نبودم، و بعضی روزها که با سر زمین میخوردم و دنیا تاریک بود و انگار قرار نبود هرگز آنجا باشم.
بیشتر از این بزرگ جلوهاش نمیدهم، با اینکه چندان کوچک نبود. من پذیرفته شده بودم؛ درست همان وقتی که به تازگی آموختم از آرزوهای قدیمی باید دل کند گاهگداری. آنجا که آن غروب ایستاده بودم، نقطه ی آغاز مسیری بود که چهار سال، با تمام جزئیات، آرزو کرده بودماش. اما یک چیزی این وسط درست نبود. یک چیزی کم بود، یک چیزی جور در نمیآمد. من یاد گرفته بودم چیزهای عزیز را، تاریخ انقضایشان که تمام شد، پشت سر بگذارم؛ اما فکر نمیکردم رویای عزیزی که پشت سر جا گذاشته بودم جایی در آینده به انتظار من نشسته باشد.
اما از من بشنو -از کسی که همالآن، مجموعه ای از ناهمگون ترین احساسات دنیاست: ترس و تردید و شعف. از کسی که حالا، با گذشت یک روز از آن غروب، آهنگهای قدیمی را، بی هیچ ترسی از هجوم دلتنگی، گوش میکند و خاطرات قدیمی را، با لبخندی به پهنای صورت و با چشمان نیمهبسته از شدت لبخند، مرور. به من نگاه کن و به حسرتهایی که مسبب دلتنگی بودند و حالا فرصتهایی هستند مستحق بال و پر گرفتن، تا اوج رفتن؛ و از من بشنو که همان دَم ِ آسوده، به تمام سختیهای یک ساله میارزد. میارزد. همین لبخند عمیق ِ کسی که بعد از اینهمه بیاعتمادی، دوباره خودش را باور کرده، میارزد.
و حالا، بعد از یک سال و سیزده روز، من مینویسم: هزار بار گم شدیم، هزار بار پیدا شدیم. حالا چشمامونو باز کردیم، و هنوز لبخند رو لبامونه. »
آن شبی که پانزده سالگیام نفسهای واپسین خود را فرو میبرد و چراغِ خانۀ " آقای همروشنا " از تنهایی شبانهام میکاست و قلبم را گرم میکرد، دستم را به قلم بردم و با خودم قول و قرارهایی گذاشتم -همان چیزی که آنورآبی ها بهش میگویند رزولوشن- باری کنار گذاشتن یا بهدست آوردن عادات و رفتارهایی که گمان میبردم کنار گذاشتن یا که بهدست آوردنشان میتواند از منِ پانزده ساله آدم خوشمشرب تر، خوشاخلاق تر یا قابلتحمل تری بسازد و شانزده سالگیام را "خوشحال" تر رقم بزند.
اولین و مهمترینش این بود که دیگر غمگین ننویسم. خیلی وقت بود که تمام پستهایم خاکستری بودند و بوی خستگی میدادند. میخواهم این فصل از زندگیام فصل امید باشد، فصل رنگ. و این وبلاگ بوی خستگی میدهد. تا همین حالا هم اگر اینجا چیزی ننوشتم، دلیلاش همین بود.
شاید دیگر اینجا ننویسم. حس میکنم اینجا که مینویسم، انگار که نثرم بیاختیار غمگین میشود، و با اینکه دلتنگ ِ این نثر غمگین خواهم شد و بیاندازه دوستش داشتهام، اما حس میکنم کافیست. وقتی برای خستگی نمانده.
شاید فصل جدیدم، نامههایی باشند به آقای همروشنا؛ با اینکه قانون نانوشتهای در منطقم اصرار دارد که نامهنویسی، سادهترین راه فرار ِ از تلاش برای آفرینش یک بافت منسجم داستانی است، اما با تمام این اوصاف، سادگی و صمیمیت و راحتیاش را دوست دارم.
این بود. پاره ی کوچکی از سیزده شبانه روز، شانزده سالگی را زیستن.
قربانت،
شایای پانزده ساله، با لبخند عمیق و چشمان نیمهبسته از شدت خوابالودگی. :))
اگر میشد برای تو مینوشتم که: حال همهی ما خوب است. ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که به آن شادمانی بی سبب میگویند.» یا نه، مینوشتم: امروز برای من، روز خوبی نیست. روزِ بدِ تنهاییست. اینجا را غباری گرفته است. پنجرهها نمیخندند و آب نمیجوشد»
اما، راستش را اگر بخواهی بدانی، نه' تنها ملالِ ما، گمگشتگی خیالی دور است و نه کرانهی دیدمان پوشیده از غبار. بیشتر، انگاری که روزگارِ رنگ و صدا است. سمفونی نامنظم ِ ضربآهنگهایی که با رنگ و پاییزی که از راه میرسد درمیآمیزند. حکایتِ عبور از پلی که نه مهارتِ بندباز میطلبد، نه آسودگیِ رهگذر. بداههنوازی نتهایی که روی هارمونی غروب سهشنبه سوار میشوند و میروند بالای طاقچه مینشینند به تماشا.
مثلا من دیدم که فردا، پنجره جوشید. همان پنجرهای که دیروز روی سرم باریده بود. امروز هم، صدای آواز مستانهاش را باد تا گوشم آورد کاش میشد ملودی را مثل تمبر چسباند پشت نامهها. آن وقت آهنگ ساز باد و پنجره را مثل تمبر پشت نامهام میچسباندم تا خودت ببینی.
دلم میخواست از حرف و باران و طعمِ خیلی خیلی خیلی نابِ رفاقت پر و خالی میشدم مدام. اما روزگار اصوات است، میبینی که. از صدا پر و خالی میشوم، و از تکههای عکس ِ بی آلبوم، و از سکانسهای بی فیلم از گذر آدمها.
میگویم روزگار هارمونی های پراکنده و پراکندگیهای موزون است.مثلا دهانم را باز کردم و کلام، قاصدک شد، از حصارش رست، هزار پاره شد و تا بی نهایت رفت. دویدیم و از یک شمردیم تا ده، صدایمان آسمان شد، آسمان' پاییز بارید، یک دل سیر.
اگر میتوانستم آواز پنجره را مثل تمبر میچسباندم پشت نامهام تا بخوانی. یا حداقل برای تو مینوشتم تنها ملالِ ما، گمگشتگی خیالی دور است. اما عزیز من، روزگارِ رنگ و صدا ست.
به قول یه نفر، از اینا که مایت دیلیت لِیدر :)) حتی درباره خصوصی یا عمومی گذاشتناش هم مطمئن نیستم چندان.
بچهها، میبینم که قطعی اینترنت روی همه تاثیرات بهسزایی داشته =))
پست قبلی خصوصی بود روی دو دقیقه هفت تا بازدید خورد. گفتم حالا که انقدر دست به چونه همهتون نشستین توی بیان، و بیان هم که گویا روی گوشیام کار میکنه، پس بیام برای اولین بار در مدت طولانی کاری رو انجام که واقعا بهش عادت ندارم؛ روزمره گفتن!
١. سر همین اولی پشیمون شدم. انقدر که هیچی ندارم برای گفتن :)) ولی میخوام سر این پست بیشینه(!) ی مقاومت رو از خودم نشون بدم.
۲. امروز به این فکر کردم که اگه مدرسه رفتن انقدر خستگی نداشت، واقعا این روزا ترجیح میدادم هر روز برم مدرسه ( البته اگه برنامهام مثل امروز میبود. دو زنگ ریاضی، دو زنگ پژوهش. که دوتای دوم در عمل یعنی مقادیر زیادی ولگردی و خوشگذرانی :)). ) که بعد سعی کردم به یاد بیارم سهشنبه از حجم کاری که برای چهارشنبه داشتم چه حال زاری داشتم، و بگم حرفتو پس بگیر شایا جون.
۲. همین الان یه مارمولک از کنارم رد شد. خدایا. همین یه قلم جونور رو کم داشتم تو اتاقم. کفترا که توی بالکن اتاقم لونه کردن، مورچهها توی اتاقم، تو ی نیموجبی هم میخوای بیا رو سر من لونه کن. خجالت نکش.
۳. این روزا خیلی گیجم. نه اینکه ندونم باید چیکار کنم. میدونم. ولی همهچیز در عین این که کاملاً مرتب به نظر میاد، نیست. توی ذهنم عملاً چیزی نیست که بخوام بگم شلوغه، یا نامرتبه، یا گیجه. یه عالم فکر بی سر و ته، هر از گاهی میان و میرن.
همیشه وقتی دنیا گیج کنه آدمو، تهش میرسه به پناه درونی خودش. بَده که پناه درونی نداشته باشی. بَده که تکیهگاه نداشته باشی. بَده که توی قلبت، تنها جایی که مطمئنی بیواسطه روراستی با خودت، ببینی جدی جدی تنها شدی انگار. اینجا دیگه جدی جدی تنهایی. حجم بزرگ مکمل تنهاییهای قلبمو گم کردم. دوست دارم باور کنم که بوده، و "من" گمش کردم. دوست دارم بدونم هست هنوزم، فقط چشمای من بسته شدن.
کاظمی هیچوقت نمیگه این دایره وجود نداره. حتی نمیگه مرکز دایره رفته تو بینهایت. میگه مرکزش خیلی دور شده. دوست دارم بدونم من هنوزم اون دایره ی خیلی بزرگ رو دارم، فقط مرکزش خیلی از صفحهام دور شده.
دوست دارم بدونم هستی هنوزم. امیدوارم این کافی باشه برای برگشتنت به این حجم خالی خیلی بزرگ.
۴. داره از این سیستم خوشم میاد کمکم. مگر اینکه این داستانای قطعی اینترنت باعث شه من بنویسم.
۵. هنوز ذهنم درگیر شماره ۳ ئه. هنوز نمیتونم متمرکز شم روی گفتن چیزای دیگه. :))
۶. دارم سعی میکنم یاد بگیرم که به قانونهای ذهنی و فردی خودم پایبند باشم. (شایدم چون میترسم که این خصلتم از بین بره دارم اینو مینویسم که دوباره بهم تلقین شه که چه خصلت مهمی داشتم که نباید بذارم هیچجوره از دستم بره.)
و مهم نیست واقعا که بقیه چه قضاوتی دارن. حتی، حتی مهم نیست که اون قوانین توی عمق وجود خودِ من مثل آدمای پایتخت کورها درحال دویدن و تصادف کردن با همدیگه و با در و دیوار باشن. مهم اینه که من دارم خودِ پایبندمو ارائه میدم. خودِ درحال تکاملم رو. حتی خودِ پایبندی که حق داره، که باید فرو بریزه و از نو بسازه. من این چهره رو دوست دارم. و این جزو چیزاییه که میتونم با سینهی ستبر و گردنِ کشیده بگم دوستش دارم. هرچهقدرم بیشتر بگم دوتا حالت بیشتر نداره، یا دوست داشتنم بیشتر میشه یا کاملا معنیاش رو از دست میده که در هر دو صورت باید این شماره رو در اوج به پایان برسونم :))
٧. قریب به یک هفته است که فقط دارم به یه دونه آهنگ بیکلام گوش میدم. حس میکنم واقعا ترجیح میدم به جای هر خوانندهای، فقط پیانوی این آهنگ توی گوشم حرف بزنه. هی بگه برام. از اول. از یه چهره ی خندون که داره میدوه. زیر بارون، توی آفتاب، روی چمنا، زیر برف، وسط حیاط مدرسهمون، یا توی ایتالیا، یا توی انشعابای بلوار کشاورز.
گفت من خستهام، فقط میخوام بخوابم.
[ خستهایم ما. مشتهای گرهشده مونو نبین. ]
گفتم بخواب. قد چهارتا پاییز بخواب.
[ ولی پاییز سر نیومده هنوز
پاییز سر نیومده هنوز. ]
گفتم بخواب، ولی توی خوابات هم یادت باشه که فردا صبح باید بیدار شی.
[ مشتهای گرهشده مونو نبین
خیالِ فرداست توی مشتامون
خیالِ فرداست توی مشتامون. ]
اون روزهایی که مینوشتم، و به خودم غر میزدم که چرا اینقدر دارم از آدم(ها) ی خاصی مینویسم، نمیدونستم روزهایی میرسن که دیگه حتی بلد نیستم چیزی بنویسم.نمیدونستم انقدر صدا توی سرم میپیچه که دیگه هیچ متکلم وحدهای باقی نمیمونه برای دیکته کردن حرفها به دستام.
شبیه ایستگاه قطار شده سرم. یه صدای خیلی دور، یه سوت ممتد آروم و دور که ذره ذره جون میگیره. بلند و بلندتر میشه و از وسطهای کار، یه صدای تتق-تتق ریتمیک و تکرارشونده بهش میپیونده تا سمفونیشون کاملتر بشه. بعد صدای شکافته شدن هوا. صدای جیغ کشیدن چرخها روی ریل. صدای همهمهی آدمهای منتظر. صدای سوت، تتق تتق، جیغ چرخها، تتق تتق، جیغ ریل، آدمها، تتق تتق، سوت، سووت، سوووت.
صداها توی سرم انقدر بلند میشن که دیگه صدای خودمو نمیشنوم. میشم قلبِ آگورای یونان؛ همه آدمای دنیا توی سرم حرف میزنن، نظریه رد میکنن، تز میدن، ادای روشنفکری درمیارن ولی توی حرف هم میپرن و هدف نهایی همهشون هم یه چیزه: از پا درآوردنِ من. من، منی که معلوم نیست کجای این میدون وایسادم ولی چیزی که همیشه معلومه اینه که هرجای اون میدون باشم هیچوقت حق با من نیست، هیچوقت. چون توی سرم، منم که همیشه گناهکارم، همیشه محکومام، همیشه اشتباهم، همیشه معلوم نیست چه مرگمه.
دلم میخواد برم روی بلندترین نقطهی اون میدون وایسم و داد بزنم، ساکت کنم همه رو! ولی صدام نمیرسه، صدای فلاسفهی پرحرف و خستگیناپذیر مغزم همیشه از من بلندتره. همیشه گم میشم وسط آگورا.
پس میخوابم. آگورا ساکت میشه. بیدار میشم. حالم خوبه. آگورا شروع به کار میکنه. حرف، حرف، حرف. میخوابم. هنوز، حرف، حرف، حرف. از صدای حرفا بیدار میشم. فلاشبک. حالم خوبه
دلم میخواد برم به شیش ماه بعد. ببینم کجا وایسادم اون روز؟ ببینم پاهام میلرزه سر پیچ جادهها؟ یا انقدر جست و خیز کنان و عقب عقب، بی تعلق و با چشمای نیمهبسته از خنده دارم راه میرم که یادم نمیمونه کجا رو پیچیدم، از کدوم دوراهی رد شدم، جاده کجا لغزنده شد که خودمو نگه داشتم، که نگهم داشتن؟
سرمو بلند کنم ببینم کیا دارن راه میرن کنارم؟ نگاهشون کنم، و ببینم تا کِی دلم میخواد همینجوری نگاهشون کنم؟ ببینم دلم تنگ میشه براشون وقتایی که نمیبینم شون؟ یا زل زده م به یه گوشهی دیگهی حیاط وقتی کنارشونم؟
کاش میشد آدم ببینه شیش ماه دیگه رو. کاش. یا حداقل برای خودِ شیش ماه بعدش پیام بفرسته. بگه ببین! اگه حالت کنارشون خوبه، اگه الآن داری میخندی، سفت بچسب دستاشونو. لحظههاتو.
فکر میکنم خیلی وقته که انقدر برای یه ساعتِ بهخصوص از هفته اشتیاق نداشتم. و دلیلش تویی، تویی که انقدر فانای و من هم فان میشم کنارت. که انقدر به یه چیز میخندی که دیگه نمیشه متوقفات کرد و حتی اگه بشه هم من یک ذره هم دلم نمیخواد که متوقفت کنم. :))) و واسم مهم نیست که این حرفا چهشکلی به نظر برسه. میگمشون چون بهم کمک میکنن بفهمم کجام، چه حالیام و چهقدر حاضر نیستم دوستیتو از دست بدم و چهقدر فیالحال حسرت میخورم که بیشتر از اینها وقت نمیگذرونم باهات.
آخیش! بالاخره آروم گرفت این صدا.
وقتشه که بگم والقلم :))
Look at this tree, it's sad, without leaves
Look at this girl, her curly beautiful hair
Look at this man, he loves her, only by hands
There are thousands of us
We are feeble like glass
Still lost in the rhymes
She is a million of butterflies
She's the light to my eyes
My blind eyes
Look at this tree, it's crying, with him
Look at this girl, cause she had a dream
Look at this man, he loves her, only by hands
And look at me, I'm like this tree
There are thousands of us
We are feeble like glass
Still lost in the rhymes
She's a million of butterflies
She's the light to my eyes
My blind eyes
داشت میگفت - اون خیلی مرتب میچینه حرفاشو. میدونه از کجا به کجا برسه، میدونه کدوم جمله رو با چی تموم کنه. حتی انگار میدونه کِی باید این حرفا رو بزنه تا چشمای من پر شه از اشک. من نمیدونم. من پراکندهام، پراکنده هم مینویسم، مثل یک امانتدارِ بد برای حرفهای خوب. -
که یه وقتایی، حتما با خودت میگی ما اینهمه هوشمونو چرا باید بشینیم از این چیزا بریزیم توش؟ چرا باید از این سوالا حل کنیم؟ مجبوریم مگه؟ و جواب منطقیش هم اینه که نه. مجبور نیستیم. ولی دو سال دیگه، اون موقع است که شما بالاخره میبینید که یه من ماست چه قدر کره میده.
و یه وقتایی میدونی مغزت چیکار میکنه؟ میگه ئه! ببین اون چرا تونست، من چرا نتونستم؟ میگی پس حتما من باهوش نیستم. حتما من اشتباهم! ولی میدونی چی شد؟ من گشتم. هیچکس اینجا اشتباه نبود. و یه خبر بد دارم برات. متاسفانه، تو واقعا باهوشی.
اگه میخوای منو گول بزنی، باشه. من گول میخورم. چون این زندگی من نیست. چون تو فقط یه بخش از زندگی منی.
گفته بودم من آشپزیم افتضاحه؟ این هفته مهمون دارم. اومدم کتاب آشپزی رو برداشتم که ببینم بالاخره چی باید بپزم. به خودم که اومدم دیدم 40 صفحه از کتابو خوندم بی اینکه هیچی پخیده - :)) - باشم! نذار مغزت بهت بگه تو استرس داری، ولش کن، ولش کن.
چرا اینجوریه روزا؟
گفت خب، تو چی میگی؟ اگه میتونستی، انتخاب میکردی همین زندگی رو ادامه بدی؛ یا این پرده از زندگیت تموم شه و پرده ی بعدیت جای دیگهای باشه، یا اصلا آدمِ دیگه ای باشه؟
گفتم خیلی روزا بوده که دلم میخواست کس دیگه ای باشم، جای دیگه ای باشم. میگفتم کاش جای اون آدم بودم. کاش اونجا بودم، اینجا نبودم.
الآنم نمیدونم پنج سال دیگه میخوام کی باشم، کجا باشم. نمیدونم اگه اون روز همین سوال رو ازم بپرسی چه جوابی میدم. نمیدونم اون روز هنوزم ته جاده نور میبینم یا نه.
و میدونم که من هنوزم بعضی از غروبا، از خودم بدم میاد. زیر بارون دلم انقدر تنگ میشه که رگام توی هم گره میخورن. با بعضی از جملهها انقدر بهم میریزم که هزارتا کهکشان از خودم فرار میکنم. من هنوز نمیدونم کی ام. هنوز نمیدونم چیو قبول دارم چیو ندارم. همیشه دنبال حقیقت خودم میگردم و پیداش نمیکنم. یه روزایی انقدر گیج و آشفته میشم که فقط دنبال تسک منیجر مغزم میگردم که خاموش کنم خودمو. من هنوز به هیچکدوم از سوالام جواب ندادم! هیچی نمیدونم من هنوز.
ولی من هنوز خیلی کوچیکم. دیگه تلاش نمیکنم که بگم نیستم. کوچیکم، و خوشحالم که کوچیکم، چون هنوز کلی وقت دارم برای دست و پا زدن، برای دویدن، برای رسیدن. هنوز میتونم به خودم اجازه بدم که نخوام به هیچی فکر کنم.
میخوام ببینم اون فانوسه که ته این جاده سرد برفی وسط باد و بوران شبا سوسو میزنه، واقعیه یا از خستگی چشمای منه؟ میخوام زیر بارون آهنگ بخونم. میدونم که هنوز یک عالم ماجراجویی توی این زندگی مونده واسهم. میخوام بمونم، ببینم، بسازم. همینجا رو، همین "خود" رو.
سو، واسهم مهم نیست که بشه یا نشه که بگیم پردهها رو بندازن تا دکور و نقشامون رو عوض کنیم.
من رو همین صحنه، تو همین پرده، با همین گریم، ادامه میدم بازیمو.
[ و میدونی داشتم به چی فکر میکردم اون لحظه؟ میدونی تصویر کیا جلوی چشمام بود؟
آره. داشتم به اونا فکر میکردم.
و توی این تصویری که جلوی چشمم بود، من حالم خوب بود.
میخندیدم.
نمیدونم چی پیش میاد فردا، پسفردا، دو سال دیگه.
ولی امروز، یه تصویر لانگشات از ما جلوی چشمم بود وسط اون حیاط. و میخوام فکر کنم معنیِ این تصویر بیشتر از یه توهم گذراست.]
١. کتابا، فیلما، آهنگا، حرفا، ایدهها هر چیزی که باعث شه تصوراتمون نسبت به جهان واقعی و جهان ایده آل گسترش پیدا کنن هر چیزی که باعث شه عمیقتر فکر کنیم، عمیقتر حس کنیم، عمیقتر نگاه کنیم، هرچیزی که باعث بشه پیچیدهتر باشیم، پیچیدهتر ببینیم و احساسات پیچیدهتری داشته باشیم و بالطبع عقایدمون هم پیچیدگیهای عجیب و غریب پیدا کنن، هر چیزی که باعث شه تعداد قدمهای کمتری بین دوراهیای زندگیمون باشه، هر چیزی که انتخابها و شرایطهای ایدهآل و غیرایدهآل و فاکتورها و مرزهای ذهنیمون رو انقدر بسط بده و شاخ و برگشو متنوع کنه که دیگه کنار هم نگهداشتنشون غیرممکن بشه - مثل یه جعبه پر از آهنرباهایی که هیچکدومشون هیچ قطب غیرهمنامی با اون یکی ندارن- اینا قاتلهای ما ان. قاتلهای خاموش، قاتلهای ذره ذره. قاتلهای آروم. قاتلهای از درون.
اینها ان که فنای ما رو رقم میزنن. اینها ان که موهای ما رو نه از بیرون که از توی سر سفید میکنن، اینها ان که کمر قلبمونو خم میکنن، اینها ان که اشک منطقمون رو درمیارن، اینها ان که جیغ بیصدای ذهنمونو درمیارن. ذهنی که انقدر توی جمجمهمون جیغ میزنه تا از پا دربیاد، تا پژواکی که ازش تا ابد توی حفرههای جمجمهمون میمونه آروم آروم کَر مون کنه.
میتونم حرفامو بیشتر از این ادامه بدم اما نمیدم. چون میدونم هر چهقدر هم که ادامه بدم به تهش نمیرسم. بعضی از بینهایتا از بینهایتهای دیگه بزرگترن و این، بزرگترین بینهایتیه که من میشناسم.
مثالش توی ذهن من اینجوریه: فرض کن توی یه راهروی خیلی خیلی طولانی وایسادی، انقدر طولانی که تهشو نمیبینی و میدونی که هرگز نمیتونی برسی به تهش. توی این راهرو هر چند قدم یه دونه ستون وجود داره. این ستونا اعداد طبیعیان.
حالا فرض کن زیر پاتو نگاه کنی و ببینی بین هرکدوم از این ستونها، یه گودال خیلی خیلی عمیق وجود داره که بازم تهشو نمیبینی و توی هرکدوم از این گودالها پر تیلههای رنگیه. این تیلههای رنگی میشن اعداد گویا. حالا مولکولهای همه ی تیلههای همه ی گودالها رو تصور کن! اون میشه اعداد حقیقی.
من میتونم تا پروتون ها و نوترون های این تیلههای رنگی برم. ولی چه فایده ای داره؟ جز اینکه اینا همش یه بازی مزخرفه برای اینکه بالشت زیر سرِ مغز منو خیس کنه از اشک. جز اینکه لرزش دستا و پاهامو سر هر دوراهی بیشتر کنه. جز اینکه موهامون دونه، دونه، دونه سفید شه.
٢. پاییز امسال داره آخرین دقیقههاشو نفس میکشه. نمیدونم میتونم بگم عجیبترین پاییز زندگیم بوده یا نه، اما قطعا توی عجیب و پرماجرا بودنش شکی نیست. انگار واقعا دو سه سانت قد کشیدم و دو سه سانت خم شد کمرم، و جالبیش اینه که خنثی نمیشن این دوتا با همدیگه. ترس، تردید، اضطراب، اشتیاق، لبخند؛ شایای سه ماه قبل و شایای امروز همهی این حسارو داشتن و دارن هنوزم. ولی جنسشون فرق میکنه، حالشون فرق میکنه، حسشون، سنشون همه چیزشون زمین تا آسمون فرق میکنه. خیلی چیزا برام مهم بودن که دیگه نیستن، خیلی چیزا الآن برام مهمن که سه ماه پیش نبودن. خیلی چیزا فروریختن، خیلی آدما دور شدن، از خیلی آدما دور شدم. آدمهایی که فکرشم نمیکردم یه روز برسه که دور بودنشون انقدر برام بیاهمیت باشه. آدمهایی اومدن توی زندگیم که جالب، پیچیده، عجیب و هیجانانگیزن و خوشحالم که میشناسمشون و حضور دارن، هرچند احساسم نسبت بهشون هنوز توی یه هالهی بزرگ از ابهام باشه.
و بین این آدمهای جدید من شگفتانگیز ترین تضادها رو تجربه کردم، بهخاطرشون اتفاقاتی رو تو وجودم تحمل و تحلیل کردم که فکرشم نمیکردم یه روزی بتونم با همچین کنشهای درونیای کنار بیام و حال خودم رو - با فاکتور گرفتن از نوسانها و کشمکشها- خوب نگه دارم. آدمهایی رو پیدا کردم که به شدت همراهن، آدمهایی که به شدت حمایتگرا و ساپورتیون و آدمهایی که به شدت خوشحالم کنارشون، و حتی آدمهایی که خوبن اما کنارشون خوشحال نیستم، و حتی آدمهایی که کنارشون خوشحالم اما انگار باز هم خوشحال نیستم.
و آدمهایی که دوست دارم تمام وقتهای آزادم رو کنارشون قدم بزنم، به حرفاشون گوش بدم، باهاشون بخندم و دستشونو بگیرم و بدوام، تا هرجا که شد.
و آره. این شکلی بود پاییز. پر از تضاد، پر از شخصیتهای جدید کشفنشده، و پر از دوراهی. پر از انتخاب ناتمام. پر از احوال عجیب و متفاوت. پاییز دیوارهای زرد و نارنجی، پاییزِ چشمهای خشکیده در انتظار بارونهای نیومده
٣.
I'm only honest when it rains
If I time it right, the thunder breaks
When I open my mouth
I wanna tell you but I don't know how
I'm only honest when it rains
An open book, with a torn out page
And my inks run out
I wanna love you but I don't know how
I don't know how
| Neptune - sleeping at last |
١٣٩٨/١٠/١۶
خب، حقیقتش اینه که من همیشه از تو مینوشتهم و همیشه هم خودم رو بابت نوشتن از تو سرزنش میکردم. (تو، مدتها و مدتها، ناخواسته باعث شدی که من، بیاراده به جون خودم بیفتم، خودم رو سرزنش کنم، خودم رو متهم ردیف اول تمام اتفاقات جهان بدونم و نمیدونی چهشکلیه متهم بودن توی وجود خودت.) ماهها از آخرین باری که چیزی دربارهی تو برای خودم نوشتهم میگذره. و اینبار از تو مینویسم چون تو نمونهی بارز محو شدنهای بیصدایی هستی که یک روز حتی فکرش هم نمیکردیم.
ما آدمها رو دوست داریم، حتی از خودمون هم بیشتر. بهمون هشدار میدن که یک روز میره همه ی این احساس، که تموم میشه این قصهی شاه پریون. ما باور نمیکنیم. ما هیچوقت باور نمیکنیم، فقط عادت میکنیم. من اینجوری فکر میکردم. تا اینکه دیدم تو چهقدر دورتر از حد تصور منِ چند ماه و سالِ پیش ایستادی و من حتی حواسم نبوده کی، چهطور انقدر دور شدی. و من باور کردم. من، باور کردم که دوری. من باور کردم که تو هم چرخدنده ی جبری. مثل من، مثل همه ی ما. قصهی تو هم گذشتن و رفتنه. قصهی زندگی.
پس، خداحافظ دوست قدیمی من. من هیچوقت بهترین دوست تو نبودم. فرصت نشد، فرصت هم اگر میشد، خودِ شدن نمیشد. من بلد نبودم؟ شاید. اما من خیلی بیشتر از چیزی که میشد کنار تو بودم. تو بودی؟ نمیدونم. نبوده باشی هم، این تویی که "درست" بودهی.
تو حتی از این خداحافظی خبر هم نداری. قراره چند روز/هفته/ماه دیگه همو ببینیم، تو از چارچوب در لبخند بزنی به من، من لبخندتو جواب بدم. اما تو، نمیدونم قراره که بفهمی یا نه، اما پشت لبخند من دیگه یه کهکشان گیج که حرفها و حسهای من ستارههاش میشن و توی هم میپیچن، نیست. پشت لبخند من دیگه هیچی نیست، یا اگر باشه، یه "هیچی"ه که قبلا جای تمام دلتنگیم بوده برای تو، و حالا خالیه. (کسی چه میدونه که واقعا خالیه یا نه. کسی چه میدونه که دلتنگی این حرفارو روی زبون من جاری کرده یا بیحسی.)
قراره کنار هم بشینیم، باهم حرف بزنیم، ولی خدای من! هیچ چیز قرار نیست رنگی از گذشته داشته باشه. دیگه هیچکدوممون حتی چیزی از زخم مشترکمون یادمون نمیاد. بین خودمون باشه یا نباشه، یادمون بیاد یا نیاد هم دیگه برای من مهم نیست. فکر میکردم این زخم قراره برام خیلی مهم باشه اما نیست. من توی تاریخ جا نموندم، گذشتم، رفتم و دیدم که زخم توی مسیره همیشه. فرقی نمیکنه با کی مشترک باشه وقتی عمق اشتراکش یکسان نیست. (یادته درباره زخم مشترک نوشته بودم و روزی که نگاهت بهش میفته، لبخند میزنی، سرتو ت میدی و برمیگردی به امروزی که حالت بهتره؟ اما امروز، من نمیدونم تو وقتی نگاهت به اون زخم بیفته، حتی یادت میاد که من به خودم زخم زده بودم تا مال تو رو ترمیم کنم یا نه. پس، منم احتمالا وقتی نگاهم به مال خودم بیفته فقط ابروهامو بندازم بالا. بدون مرور، بدون لبخند، بدون هر چیز اضافهای. )
پس، خداحافظ دوست قدیمی من. من باور کردم که تو دور شدی، حتی دور تر از روزی که نمیشناختمت. آدمها تا وقتی که همدیگه رو نمیشناسن، بی هیچ قصهی مشترکی دورن، دوری ای که نزدیک کردنش به سادگی رد شدن از عرض یه خیابونه، حتی اگه هزار سال طول بکشه. اما موقع رفتن، موقع دور شدن، سنگینی خاطرات مشترکی که توی کولههاشونه، بینشون سیاهچاله ای میسازه که هرگز طی نمیشه. اگه طی بشه هم، معلوم نیست تهش به کجا برسه؛ اما قطعا سر جای اولشون برنمیگردن. اولین قدم رو که برداری، همهچی عوض میشه. همهچی.
پس، خداحافظ دوست قدیمی من، با اینکه تو از این خداحافظی بیخبری و هرگز خبردار نمیشی. کاش تو هم با من خداحافظی کرده باشی گوشهی دفترت، بیاینکه من خبردار بشم. کاش تو هم حواست بوده باشه که چهقدر دور شدی از من. میدونم که نکردی، میدونم که نبوده. میدونم که الآن حتی تصدیق هم نمیکنی این فاصله رو. چون این فاصله، برای کسی که یه روزی خیلی نزدیک بوده، خیلی راهه، نه برای کسی که حتی اونقدر نزدیک هم نبوده.
پس خداحافظ دوست قدیمی من. خداحافظی کردن با علم به اینکه کسی صداتو نمیشنوه و بی اینکه مجبور باشی واقعا بری، خیلی لذتبخشه. کاش تو هم با من خداحافظی کرده باشی گوشه ی دفترت، بی اینکه من خبردار بشم، بیاینکه من بشنوم.
و من تحریفکننده و بسطدهنده ی کوچکترین جرقههای احساسیی ام که توی ذهنم روشن میشن.
گفت خب، تو چی میگی؟ اگه میتونستی، انتخاب میکردی همین زندگی رو ادامه بدی؛ یا این پرده از زندگیت تموم شه و پرده ی بعدیت جای دیگهای باشه، یا اصلا آدمِ دیگه ای باشه؟
گفتم خیلی روزا بوده که دلم میخواست کس دیگه ای باشم، جای دیگه ای باشم. میگفتم کاش جای اون آدم بودم. کاش اونجا بودم، اینجا نبودم.
الآنم نمیدونم پنج سال دیگه میخوام کی باشم، کجا باشم. نمیدونم اگه اون روز همین سوال رو ازم بپرسی چه جوابی میدم. نمیدونم اون روز هنوزم ته جاده نور میبینم یا نه.
و میدونم که من هنوزم بعضی از غروبا، از خودم بدم میاد. زیر بارون دلم انقدر تنگ میشه که رگام توی هم گره میخورن. با بعضی از جملهها انقدر بهم میریزم که هزارتا کهکشان از خودم فرار میکنم. من هنوز نمیدونم کی ام. هنوز نمیدونم چیو قبول دارم چیو ندارم. همیشه دنبال حقیقت خودم میگردم و پیداش نمیکنم. یه روزایی انقدر گیج و آشفته میشم که فقط دنبال تسک منیجر مغزم میگردم که خاموش کنم خودمو. من هنوز به هیچکدوم از سوالام جواب ندادم! هیچی نمیدونم من هنوز.
ولی من هنوز خیلی کوچیکم. دیگه تلاش نمیکنم که بگم نیستم. کوچیکم، و خوشحالم که کوچیکم، چون هنوز کلی وقت دارم برای دست و پا زدن، برای دویدن، برای رسیدن. هنوز میتونم به خودم اجازه بدم که نخوام به هیچی فکر کنم.
میخوام ببینم اون فانوسه که ته این جاده سرد برفی وسط باد و بوران شبا سوسو میزنه، واقعیه یا از خستگی چشمای منه؟ میخوام زیر بارون آهنگ بخونم. میدونم که هنوز یک عالم ماجراجویی توی این زندگی مونده واسهم. میخوام بمونم، ببینم، بسازم. همینجا رو، همین "خود" رو.
سو، واسهم مهم نیست که بشه یا نشه که بگیم پردهها رو بندازن تا دکور و نقشامون رو عوض کنیم.
من رو همین صحنه، تو همین پرده، با همین گریم، ادامه میدم بازیمو.
[ و میدونی داشتم به چی فکر میکردم اون لحظه؟ میدونی تصویر کیا جلوی چشمام بود؟
آره. داشتم به اونا فکر میکردم.
و توی این تصویری که جلوی چشمم بود، من حالم خوب بود.
میخندیدم.
نمیدونم چی پیش میاد فردا، پسفردا، دو سال دیگه.
ولی امروز، یه تصویر لانگشات از ما جلوی چشمم بود و میخوام فکر کنم معنیِ این تصویر بیشتر از یه توهم گذراست.]
توی اون برگه ای که زنگ آخر، سر شیمی، کلش رو سیاه کردم با افکار درهم و برهم ام به امید اینکه قراره پاره شه و بره توی زبالهها و انقدر سفسطه کردم که نرفت نهایتا،
جمله آخرو، ساعت ۱۴:٢٧ نوشته بودم: من فقط خستهم. فقط میخوام از در کلاس برم بیرون و یه نفر بهم بگه که هیچی نیست،
و راست گفته باشه.
کشو را باز میکند. یک دنیا نوار کاست، به تعداد تمام مو های تمام سر های تمام آدمها. بعضی کهنهتر، بعضی نو؛ روی هرکدام یک شماره ی- کسی چه میداند چند رقمی؟ برخی پوسیده و رنگ و رو رفته، از آنها که میدانی ضبط صوت به میانههایش که برسد - اگر برسد البته - با یک صدای گوشخراش متوقف میشود و نوار را تف میکند بیرون، یا که سوزناش روی یک واژه گیر میکند، تا ابد (خیلی هایشان بی سوزن و بی گیر اینطورند البته. حکایت خیلی از سالهای زندگیهامان. تکرار، تکرار، تکرار. هر روز و شب تکرار.)
یک نوار کاستِ غبار گرفته، وسط کشوی خرت و پرتها. بر ش میدارد،
نوار را فوت میکند، آن قدر محکم که برای زدودن غبارِ نمیدانم چند سالهاش کافی باشد. پشتاش را نگاه میکند به دنبال نشانه ای. 1399 -اگر به مبداء تاریخ ما نوشته باشند- دوازده میلیارد و نمیدانم چهقدر - اگر به مبداء آغاز وجود-
نوار را در ضبط صوت جا میزند، درش را میبندد. دکمه ی پلی. صدا، صدا، صداهایی مبهم، غیرقابل تشخیص، شبیه خشخشها و ترق و توروق هایی که گاه گداری، نیمههای شب، از هال و آشپزخانه میشنوی.
انگشتاش را روی دکمه فست فوروارد نگه میدارد. برای چند هفته، شاید هم چند ماه. دوباره پلی. صدای برخورد پاشنه های تختِ یک جفت صندل جلو باز، با سطح ناصاف پیادهرو. صدای قدم، قدم هایی بیمبدا و بیمقصد، به غایت' از هم گسسته. چشمهایش را میبندد و به قلب واقعه راه مییابد.
آدم، با چشمهای بسته هم، فرقِ پاییز و تابستان را میفهمد. با چشمهای بسته میبیند که جهان، پشتِ پلکهایش، در روشنایی فرو میرود. اولین جرعههای تابستان در بر میگیرد اش، تناش گرم میشود، و قلباش. تلاش میکند چشمهایش را رو به دنیا بگشاید که آفتاب، با تمام بیرحمی مهربانانهاش، از باریکترین دریچه ی میان پلکهاش عبور میکند. پلکها و تمام اجزای صورتاش از تندیِ آفتاب مچاله میشوند. دستاش را سایهبان صورتاش میکند و نگاهش را، بالاخره، میدوزد به آرامش و هیاهوی خلوتِ تابستان.
نفس میکشد، نفسِ عمیق. تا تهِ تهِ وجودش را پر میکند از هوای تازه. فلش بک، به چند ماه قبل. به روزهایی که نور را، هوای تازه را، دلخوشی را، چپانده بودند توی شیشههای کوچک دربسته و گذاشته بودند بالاترین طبقهی بلند ترین گنجهی دنیا. به روزهایی که سوزن ضبط صوت گیر میکرد روی واژه ی درد، درد، مدام درد، مدام تکرار، تکرار. به روزهایی که قلب آدمها پر میکشید برای دوباره در آغوش گرفتن کسی، برای خندههایی که نه از پشت پیامهای ضبط شده، که سوار بر ارتعاشات هوای اتاق به گوشمان برسد. برای روزهای بیاندازه عادی، بیاندازه کسالت باری که چه کسی میدانست روزی از راه میرسد که از سر گرفتنشان، دوباره داشتنشان، تنها حسرت و مرور خاطراتشان، تنها روزنهی نوری میشود که در تاریکی غلیظ و فراگیر دنیایمان میتوان یافت؟
ما در کنج غمگین خانههایمان خزیدیم، مغزمان، محصور در این چاردیواریِ سربسته، از دیواری به دیوار دیگر کوبیده شد. درد کشیدیم و برای تمام چیزهای از دست رفته سوگواری کردیم و حسرت دیروز را خوردیم و از قصه ی فردا گفتیم.
و فردا، رسید. مانند تمام فرداهایی که میرسند.
آفتاب درآمد، آفتابِ همیشه. شهر ما سرفه میکرد و خاک را از لباسش میتکاند، و شهرهای بسیاری در هرکدام از ما فروریخته بود. یکدیگر را، شاید سختتر از پیش، در آغوش گرفتیم. دقیقتر به یکدیگر گوش سپردیم و عمیقتر یکدیگر را نگاه کردیم. زخمهایمان را بستیم و در سکوت کنار هم نشستیم و گذاشتیم سکوت، جای خالی تمام چیزهای از دست رفته را پر کند. اشک نریختیم، ما اشکهایمان را ریخته بودیم. حالا، از تمام قصه دردآلودمان، تنها خاک مانده بود و صورتهایی که باید خطوطشان را دقیقتر به خاطر میسپردیم. دردِ محوِ کهنهای مانده بود، و جمعیتی که به زندگی بازمیگشت اما نه مثل قبل. هیچچیز شبیه گذشته نبود. ما زخمهای مشترکی داشتیم که از یکدیگر دور و به یکدیگر نزدیکمان میکردند، و میدانستیم که قلبِ شهرمان، انتظار ما را میکشد. برای سرود و برای مرثیه، برای لبخند و برای دردهای بیشتر. برای زندگی. مثل همیشه.
ما از فردا گفتیم، و فردا آمد. فردا همیشه میآید. تا وقتی که خیابانهایی باشند برای قدم زدن، حرفهایی برای گفتن، کافههایی برای رفتن، بطریهای شیشهای نوشابه برای جمع کردن، دامنهای چیندار و شلوارهای گشاد رنگی و شالهای بلند و کفشهای بندی برای پوشیدن، دیوارهایی برای تکیه دادن و گوشههایی برای نشستن، بغضهایی برای شکستن، دستهایی برای گرفتن، بارانهایی برای دویدن، آوازهایی برا خواندن، آوازهایی برای شنیدن، غروبهایی برای تماشا کردن و سکوت هایی برای ماندن، تا وقتی که خاطره ای هست برای ساختن، فردا میآید. فردا همیشه میآید.
توی اون برگه ای که زنگ آخر، سر شیمی، کلش رو سیاه کردم با افکار درهم و برهم ام به امید اینکه قراره پاره شه و بره توی زبالهها و انقدر سفسطه کردم که نرفت نهایتا،
جمله آخرو، ساعت ۱۴:٢٧ نوشته بودم: من فقط خستهم. فقط میخوام از در کلاس برم بیرون و یه نفر بهم بگه که هیچی نیست،
و راست گفته باشه.
گفته بودم مطمئنم بر میگردیم یه روز. به تمام چیزای خوب. بر میگردیم ولی کاش اون روزی که بر میگردیم، هنوزم همدیگه رو بلد باشیم. کاش بلد باشیم بخندیم هنوز، کاش بلد باشیم بفهمیم همو.
اگه یادمون رفته باشه چی؟ چیکار کنیم اگه رسیدیم و دیدیم خودمونو بلد نیستیم؟ اگه اومدیم رو لبه ی جدول راه بریم ولی تعادلمونو از دست دادیم؟
ببین منو! داری میبینی منو؟ من هنوزم هر آهنگ بیکلامی که دلمو بلرزونه، یا فکر کنم یه روزی ممکنه دلمو بلرزونه، سیو میکنم. واسه تئاترم! واسه آرزویی که از وقتی فهمیدم یه روزی بهدستش شاید بشه آورد، داشتم زندگی میکردمش. واسه اون استیج لعنتی ای که همه ی عمر خواستم روش پا بکوبم. بخندم. اگه صدامو میشنوی، اگه این یه کمدی لعنتیه، هیچجاش خندهدار نیست. من نمیخندم. من دارم میسوزم. قلبم داره میسوزه از مرور خاطراتی که میتونستن رقم بخورن یه جای تاریخ، و نخوردن. تصویرایی که میتونستن حک شن جلوی ذهنم و نشدن.
من دارم میسوزم پای از دست دادن روزایی که همه ی عمر منتظرشون نشسته بودم. من دارم میسوزم و میبینم آرزوهام، روزام، خاطراتم جلوی چشمام میسوزن. میرن. خاکسترشون میپیچه تو هوا.
فکر کردن به اینکه تموم دنیات درگیرن چیو قراره عوض کنه برای من؟ فکر کردن به اینکه چند نفر آدم، چه اتفاقایی رو، چه لحظههایی رو از دست دادهن. مهم اینه که من دارم از دست میدم. دوباره! منی که همه عمر کارم از دست دادن بوده، یا از دور تماشا کردن و بهدست نیاوردن. درست همون موقعی که فکر کردم دیگه تموم شد؛ که از اینجا تا یه سرِ دیگه از روزایی که الآن آیندهن و بعدا خاطره، اگه مدام لبخند نباشه، یه حجم خوبیش لبخنده و موندگارترین خاطرههای زندگیم؛ دوباره یه سیلی محکم خورد زیر گوشم. یه سیلی کشدار که هرلحظه دردش بیشتر میشه ولی معلوم نیست بالاخره کِی میخواد دستشو برداره از روی صورتم.
اگه اینجا واینساده بودم منتظر، شاید انقد دلم نمیسوخت. اگه هیچوقت نرسیده بودم به این ایستگاه انقد دلم نمیسوخت. بالاخره رسیده بودم به جایی که میتونستم بعد از سالها دویدن یه کم بشینم، نفس تازه کنم، یه آهنگ بذارم تو گوشم و خاطره بسازم. بهت گفتم کمکم کن برسم. کمک کردی برسم، تا نزدیکش، تا لبهی لبهش، و ولم کردی که تا ابد توی یه سراب زندگی کنم؟ که توی یه سراب غرق شم؟ تونستی؟ چهجوری؟!میدونم من فقط یکی از تمام آدماییام که دارن تنبیه میشن ولی احتمالا یه فکری به حال بعد از اینِ تک تکشون کردی دیگه. من کجای محاسباتات بودم که این شد قسمتم؟
هیچوقت نمیدونستم. این یه بارم روش. هیچوقت قلبم همراهم نبوده، هیچوقت درست ننشستم، درست خاطره نساختم، درست زندگی نکردم. این یه باری که ابدویکروز طول میکشه هم، دندم نرم. روش.
اینم موقت باشه شاید. چه بدونم. فقط میخوام بگم من کم نخندیدم این روزا؛ مشکل ابنجاست که آدم فقط غصههاشو مکتوب میکنه. نوشتن کمکت میکنه سبک شی و کسی دلش نمیخواد از بار خندههاش، از بار خوشیهاش کم کنه. مگر به قدر یه یادداشت کوتاه که یادش بمونه یه روزی حتی توی همین وضعیت هم داشته میخندیده، شدیدترین خندههایی که آدم ممکنه تجربه کنه. همونایی که نفست بند میاد. کنار آدمایی که توی دوری هم نزدیکن. ( و همینه که دلمو میسوزونه. که دلمو از هر وقتی تنگ تر میکنه.)
میدونین چی میخوام بگم؟ میخوام بگم من اینارو هم دارم ولی خنده رو نمیشه کلمه کرد. خنده خندهست. خالصه. روونه. باید حسش کرد، با همه ی وجود، توی همون لحظه. مال نوشتن نیست.
میخوام بگم آدما وقتی دارن با صدای بلند میخندن و صدای افکارشونو نمیشنون پناهگاه نمیخوان. وقتی تنها میشن، وقتی صدای افکارشون کرشون میکنه، پناه میارن به نوشتن.
درباره این سایت